علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من
علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من

با این همه تحصیلات و ...!


   با این همه تحصیلات، بی خوابی کشیدن ها، رتبه های یک رقمی آوردن ها، محروم کردن خود از لذت ها، دست شستن از نوجوانی و جوانی، مقاله و کتاب نوشتن ها و تفکرات و تاملات شبانه روزی، عاقبت همنشین افراد عوام قهوه خانه شده ام که نه سواد دارند، نه آگاهی و نه هم دلی و هم فکری. همنشین قهوه چی و آهنگر و مکانیک و نجار و کارگر ساختمان و بیکاره ها و غیره ای شده ام که هیچ وجه مشترکی با آن ها ندارم. برای رهایی از دردهایم، مجبور شده ام تا زندگی را با تنها گذراندن بیهوده و یا به منظور وقت گذرانی و سپری کردن و کشتن و پشت سر نهادن هرچه زودتر روزها و شب ها، ساعاتی را کنج قهوه خانه نشسته و قلیان بکشم. می دانم که در شان من نیست. می دانم که برای روح و جسمم زیان دارد، اما از افسردگی و نشستن در خلوت اتاقم بهتر است. با کسی در قهوه خانه هم سخن نمی شوم مگر برحسب ضرورت. چون حرف مشترکی برای گفتن نداریم. جالب است جایی که من می روم، سه نفر استاد دانشگاه با مدرک دکتری در رشته های ریاضی، مدیریت و حسابداری، چند نفر با مدرک کارشناسی ارشد و بیشتر از همه دانشجو و لیسانس هم شب و روز خود را در آنجا می گذرانند. چه حرف های زشت و رکیکی که در قهوه خانه رد و بدل نمی شود. چه سر و صداهایی همراه با بازی تخته نرد و ... که وجود ندارد. همه را تحمل می کنم و در تنهایی و سکوت مطلق خودم، در کنجی تنها به خواندن کتاب می پردازم. پدر مرحومم که امید زیادی به من داشت، موقعی که ماجرا را فهمید، اشک در چشمانش جمع شد و مادر و سایر اعضای خانواده ام، دائماً در حال غصه خوردن برای من هستند. این دست سرنوشت و از بدشانسی من بود که مرا با چنین کسانی همنشین کرد که حتی در کل زندگی شان یک ساعت هم کتابی نخوانده اند. اما چه کنم؟ من که جزء نخبگان محسوب نمی شوم، اما وضعیت سایر نخبه ها از من بهتر نیست. مجبورم تا برای خلاصی از درد و رنج هایم و غلبه بر افسردگی ام، ساعاتی را ناخواسته با آن ها همنشین شوم و در تنهایی و سر و صدای فراوان، فقط کتاب بخوانم. حتی بعد از پنج سال قهوه خانه رفتن، از کتاب خواندن در آنجا هم خسته شده ام. تصمیم گرفتم مانند سایر افراد قهوه خانه، خود را به بی تفاوتی زده و با آن ها در بازی کردن و مسخره بازی های شان سهیم شوم تا فقط ثانیه ها را سپری کنم. این هم تقدیر ما بود! چه می شود کرد؟ باید سوخت و ساخت، بدون آن که امیدی به فردای بهتر داشته باشم.





نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد