علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من
علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من

نسل جزغاله شده


   از نسل دهه ی 1340، 1350 و 1360 به عنوان نسل سوخته یاد می شود، اما من از این نسل ها به عنوان نسل جزغاله شده یا خاکستر یاد می کنم که هیچ چیزی از جوانی و میان سالی شان اثری دل خوش کننده نمانده و بیشترشان جز سختی و رنج خاطره ای ندارند.

   تا جایی که یادم هست، از پدرمان می ترسیدیم و برای یک اسباب بازی کودکانه باید گریه و التماس می کردیم. اسباب بازی مان یک توپ پلاستیکی بود با دو تا سنگ برای ساختن دروازه و یا از درخت و دیوار مردم بالا رفتن. تو مهمونی ها باید خفه خون می گرفتیم تا بگویند چه بچه ی مودبی است!

   از همان کودکی تا چشم مان را باز کردیم، جنگ دیدیم و محدودیت ها و سختی های جان برافکن اقتصادی و ... . خانه ای کوچک با بچه های زیاد که همگی در یک اتاق می خوابیدیم. وسیله ی گرمایشی ما کرسی ذغالی و بعد برقی بود که شبی زیر کرسی بیشتر خواهر و برادرهایم و از جمله من دچار ذغال گرفتگی شدیم و راهی بیمارستان. وسیله ی سرمایشی ما پنکه ی سقفی و یا بادزن دستی بود. هفته ای یک بار به حمام عمومی می رفتیم و نفت برای گرم کردن حمام و اتاق وجود نداشت و برای بیست لیتر نفت باید پدرم و ما بچه ها به نوبت در صفی طولانی می ایستادیم. آذوقه کم بود و همه چیز کوپنی و پدرم برای گرفتن دو عدد مرغ، دو شانه تخم مرغ، روغن و ... باید ساعت دو نصف شب تو سرما و گرما صف می ایستاد تا شاید نوبتش شود.

   نوجوانی مان را هم با سختی و حسرت طی نمودیم؛ با مدیران و ناظمان و معلم های چوب به دست و سبیلو که ما را به باد کتک می گرفتند. مدرسه برای مان مانند زندان و شکنجه گاه بود. روزی به خاطر نیم ساعت دیر کردن، با چوب درخت به دست مان زدند، روزی دیگر به علت حرف زدن با کناردستی با یک کیف پر از کتاب یک پا گوشه ای ایستادم، روزی به خاطر حرف زدن، کشیده ی محکم، روزی از ناظم به علت درس نخواندن به پاهایم چندین بار خط کش محکم زد و روزهای دیگر با کتک های دیگر.(گرچه برخلاف امروز، از سر دلسوزی برای آینده مان می زدند اما کتک خوردن و درد کشیدن در جمع و تحقیر کردن و تحقیر شدن میان هم سن و سال ها، مساله ی دیگری است که کمتر کسی مثل نسل ما عقده ای و کینه ای نشد. با این وجود، از دوره ی دبیرستان درس خوان شدم و قبل از آن هم برخلاف بسیاری به علت گوشه گیری و درون گرایی، کمتر کتک می خوردم.)

   دانشگاه مان را با خرخونی و کنکور قبول شدیم و فکر می کردیم که وقتی به دانشگاه رفتیم، آن هم دانشگاه مادر یعنی تهران و با آن رتبه ی تک رقمی، زیر پای مان فرش قرمز پهن می کنند و آینده ی شغلی مان تامین است. غافل از این که بعد از یک هفته خوابیدن در پارک لاله ی تهران، آخر ما را از سر لطف و اصرار، در خوابگاه شش نفره تو کانتینر جا دادند که هر بیست تا کانتینر دو دستشویی و حمام داشت و باید نوبت می ایستادیم و سریع بیرون می آمدیم.

   وقتی لیسانس مان را گرفتیم فکر کردیم کارمان آماده است، اما دیدیم خبری نشد. رفتیم فوق لیسانس گرفتیم باز هم دیدیم خبری نشد و گفتیم برویم دکترا بخوانیم و آنجا هم خبری از کار نبود مگر با پارتی. چقدر برای گرفتن کار سگ دو زدیم و تملق گفتیم و پاچه خواری کردیم. مثل سگ کار می کردیم و آخرش هیچ چیزی نصیب مان نشد که نشد.

   حال هم به اجبار خانواده و جامعه و تنهایی، ازدواج کردیم و صاحب فرزند شدیم. زمان ما پدر سالاری بود اما حالا زن سالاری و فرزند سالاری و ما هم همیشه ذلیل و زیرِ دست بودیم و هیچ گاه سالار خودمان نشدیم.

   این نسل کی رنگ خوشی را دیده است؟ هیچ گاه. فقط درس خواند و کار کرد و پول جمع کرد و خرج کرد و زجر کشید و همواره نگران فردایش بود. اون موقع ها، سعادت را تنها در درس خواندن می دیدند. می گفتند: اگر درس بخوانی چنین و چنان می شوی. اما وقتی نوبت به ما رسید همه چیز ارزش خودش را از دست داد. ای کاش می رفتیم مکانیک و ... می شدیم که نه مغزمان می سوخت و نه زندگی مان بر باد فنا می رفت. موی سرشان پر و سیاه و موی سر ما کچل و سفید. چهره ی آن ها ده سال کوچک تر می زند و چهره ی ما ده سال پیرتر، از ته دل می خندند اما ما زورکی.

   الان هم دیگر رمقی برای مان نمانده مگر گذران و قتل عام ثانیه ها با انواع سردرد و مریضی ها. ما زحمت مان را کشیدیم. پدران ما زحمت شان را کشیدند. چه می دانستند و چه می دانستیم نوبت ما که می شود چنین خواهد شود؟ فقط زنده ایم و هرگز نه زندگی کرده ایم و نه می کنیم. همیشه در اضطراب فردای مان هستیم. باز هم بگویند با این همه سختی ها و خاطرات تلخ گذشته مقصر ما هستیم و افسردگی مان دست ماست! خیر؛ ما نسل بد شگونی بودیم که در زمان و شرایطی بد و دشوار در مکانی بد و دشوار قرار گرفتیم. این از بدشانسی ما بود و مقصر هم کسی نیست جز شرایط و سرنوشتی که برای مان به اجبار رقم خورد.

   بیچاره پدرم که به هیچ آرزویش نرسید و مُرد و مادرم که هنوز هم با این همه سن و سال، نظاره گر زجر فرزندانش است و بارها به خودش لعنت می فرستد که چرا بچه آن هم این همه به دنیا آورد؟ نه ما زندگی کرده ایم و نه آن ها. همگی مان فنا شده ایم. فنا شده ی دست سرنوشت (به معنای اتفاقات ناخواسته نه چیزی که از قبل برای مان نوشته اند).





نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد