علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من
علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من

تظاهر و فریب


   مرا به هر چه دلت خواست محکوم می نمایی، اما آیا تو همه ی آن چه را که گویی در باطن و نهان هستی؟


به قول خیام:


«شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی / هر لحظه به کام دگری پا بستی

زن گفت: شیخا! هر آنچه گویی هستم / آیا تو چنان که می نمایی هستی؟!»





تظاهر و فریب


   مرا به هر چه دلت خواست محکوم می نمایی، اما آیا تو همه ی آن چه را که گویی در باطن و نهان هستی؟


به قول خیام:


«شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی / هر لحظه به کام دگری پا بستی

زن گفت: شیخا! هر آنچه گویی هستم / آیا تو چنان که می نمایی هستی؟!»





دزد و قاضی


«برد دزدی را سوی قاضی عسس / خلق بسیاری روان از پیش و پس

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود / دزد گفت از مردم آزاری چه سود

گفت، بدکردار را بد کیفر است / گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن / گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت، آن زرها که بردستی کجاست / گفت، در همیان تلبیس شماست

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد / گفت، می دانیم و می دانی چه شد

گفت، پیش کیست آن روشن نگین / گفت، بیرون آر دست از آستین

دزدی پنهان و پیدا، کار تست / مال دزدی، جمله در انبار تست

تو قلم بر حکم داور می بری / من ز دیوار و تو از در می بری

حد بگردن داری و حد می زنی / گر یکی باید زدن، صد می زنی

می زنم گر من ره خلق، ای رفیق / در ره شرعی تو قطاع الطریق

می‌برم من جامه ی درویش عور / تو ربا و رشوه می گیری به زور

دست من بستی برای یک گلیم / خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد / تو سیه دل مدرک و حکم و سند

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد / دزد عارف، دفتر تحقیق برد

دیده‌های عقل، گر بینا شوند / خودفروشان زودتر رسوا شوند

دزد زر بستند و دزد دین رهید / شحنه ما را دید و قاضی را ندید

من به راه خود ندیدم چاه را / تو بدیدی، کج نکردی راه را

می زدی خود، پشت پا بر راستی / راستی از دیگران می خواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش / با ردای عجب، عیب خود مپوش

چیره‌دستان می ربایند آنچه هست / می بّرند آنگه ز دزد کاه، دست

در دل ما حرص، آلایش فزود / نیت پاکان چرا آلوده بود

دزد اگر شب، گرم یغما کردنست / دزدی حکام، روز روشن است

حاجت ار ما را ز راه راست برد / دیو، قاضی را به هر جا خواست برد.»

 

«پروین اعتصامی»





تظاهر و فریب


   مرا به هر چه دلت خواست محکوم می نمایی، اما آیا تو همه آن چه را که گویی در باطن و نهان هستی؟


به قول خیام:


«شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی / هر لحظه به کام دگری پا بستی

زن گفت: شیخا! هر آنچه گویی هستم / آیا تو چنان که می نمایی هستی؟!»




تصویر زنان روی سنگ قبر ممنوع!


   در ایران عکس زنان فوت شده را روی اعلامیه ها و سنگ قبرشان نمی زنند. اما در تبلیغات انتخاباتی زنان با انواع ژست ها و ... ظاهر می شوند. مگر حک کردن تصویر زن روی سنگ قبر و اعلامیه چه ایرادی دارد؟ چون نگاه مان هنوز جنسی است.





جوان ناکام


   تقریبن میان سن های 18 تا 40 سالگی را جوانی گویند. وقتی مردی [نه زن] در این سن فوت می کند، می گویند «جوان ناکام»! این عبارت دو ایراد اساسی دارد و آن این که: نخست، زنان فوت شده جزء ناکام ها محسوب نمی شوند و دوم این که ناکام بودن تنها به ازدواج محدود می گردد؛ چرا که برای آدم متاهل چنین نمی نویسند. اما آیا واقعن ازدواج سبب کامیابی می شود؟ پس این همه طلاق و اختلاف و زندگی اجباری برای چیست؟ بنابراین چنین عبارتی هم مانند خیلی چیزها قدیمی شده و می بایست در عصر جدید حذف گردد.


   چرا فقط ایرانیان در میان ملت ها دارای چنین رسوم و واژه های غلط اندازند و در سایر کشورها چنین مواردی دیده نمی شوند؟





اقتصاد پایه است.


   اقتصاد پایه است، اما برای داشتن پایه ای قوی، نیاز به فرهنگ و مدیریت مناسب دارد. اگر می گویید نه، پس یک هفته را به گرسنگی طی کنید که آن وقت سنگ را هم خواهید خورد. بوده اند در تاریخ که از گرسنگی سگ و موش و حتی جنازه ی فرزند مرده شان را خورده اند. مگر غیر از این است که صبح تا شب را کار می کنیم برای تامین غذا و خانه و ...؟! و شب ها را از خستگی کفه ی مرگ می گذاریم و روزی دیگر مانند روز قبل؟ مگر بدون پول یک قرص نان به آدم گرسنه و یک داروی مجانی به بیمار در حال مرگ می دهند؟ مگر بدون پول می توان در خیابان هم چادر زد؟ مگر بچه پولدارها به همه ی آرزوهای شان نمی رسند و زندگی را بسیار و بیشتر از دیگران دوست نمی دارند؟ مگر فقرا هر روز را در حسرت و آرزوی مرگ نمی گذرانند؟ باز بگویید اقتصاد پایه نیست!  کسی که جیبش پر است، این ها را نمی فهمد و فرهنگ و ... را پایه می داند. چون درد بی پولی و جیب خالی را نکشید و نفسش از جای گرم بلند می شود. پول که داری، امید به زندگی داری، دنیا را می گردی، هر چه بخواهی به دست می آوری، احترام داری، جلویت تعظیم می کنند و تملقت را می گویند؛ اما برای آدم بی پول، هیچ کس نه تنها احترامی قائل نیست که از او دوری می جویند. حتی انسان بودن و پدر بودن و همسر بودنت زیر سوال می رود. اگر باور ندارید، آزمایش کنید.





درخواست کمک

 

   دیگر قادر به تحمل و ماندن در ایران نیستم. اگر از دست کسی ساخته است، مرا یاری نموده و برای اقامت در یکی از کشورها با هر شرایطی اعلام آمادگی می نمایم. لطفن کمکم کنید. راه های معمول را بلد نیستم و پول و رابطه ای هم ندارم. فقط تنها دارایی من دانش من است. نیاز به دست یاری دارم.

با سپاس فراوان




نسل جزغاله شده


   از نسل دهه ی 1340، 1350 و 1360 به عنوان نسل سوخته یاد می شود، اما من از این نسل ها به عنوان نسل جزغاله شده یا خاکستر یاد می کنم که هیچ چیزی از جوانی و میان سالی شان اثری دل خوش کننده نمانده و بیشترشان جز سختی و رنج خاطره ای ندارند.

   تا جایی که یادم هست، از پدرمان می ترسیدیم و برای یک اسباب بازی کودکانه باید گریه و التماس می کردیم. اسباب بازی مان یک توپ پلاستیکی بود با دو تا سنگ برای ساختن دروازه و یا از درخت و دیوار مردم بالا رفتن. تو مهمونی ها باید خفه خون می گرفتیم تا بگویند چه بچه ی مودبی است!

   از همان کودکی تا چشم مان را باز کردیم، جنگ دیدیم و محدودیت ها و سختی های جان برافکن اقتصادی و ... . خانه ای کوچک با بچه های زیاد که همگی در یک اتاق می خوابیدیم. وسیله ی گرمایشی ما کرسی ذغالی و بعد برقی بود که شبی زیر کرسی بیشتر خواهر و برادرهایم و از جمله من دچار ذغال گرفتگی شدیم و راهی بیمارستان. وسیله ی سرمایشی ما پنکه ی سقفی و یا بادزن دستی بود. هفته ای یک بار به حمام عمومی می رفتیم و نفت برای گرم کردن حمام و اتاق وجود نداشت و برای بیست لیتر نفت باید پدرم و ما بچه ها به نوبت در صفی طولانی می ایستادیم. آذوقه کم بود و همه چیز کوپنی و پدرم برای گرفتن دو عدد مرغ، دو شانه تخم مرغ، روغن و ... باید ساعت دو نصف شب تو سرما و گرما صف می ایستاد تا شاید نوبتش شود.

   نوجوانی مان را هم با سختی و حسرت طی نمودیم؛ با مدیران و ناظمان و معلم های چوب به دست و سبیلو که ما را به باد کتک می گرفتند. مدرسه برای مان مانند زندان و شکنجه گاه بود. روزی به خاطر نیم ساعت دیر کردن، با چوب درخت به دست مان زدند، روزی دیگر به علت حرف زدن با کناردستی با یک کیف پر از کتاب یک پا گوشه ای ایستادم، روزی به خاطر حرف زدن، کشیده ی محکم، روزی از ناظم به علت درس نخواندن به پاهایم چندین بار خط کش محکم زد و روزهای دیگر با کتک های دیگر.(گرچه برخلاف امروز، از سر دلسوزی برای آینده مان می زدند اما کتک خوردن و درد کشیدن در جمع و تحقیر کردن و تحقیر شدن میان هم سن و سال ها، مساله ی دیگری است که کمتر کسی مثل نسل ما عقده ای و کینه ای نشد. با این وجود، از دوره ی دبیرستان درس خوان شدم و قبل از آن هم برخلاف بسیاری به علت گوشه گیری و درون گرایی، کمتر کتک می خوردم.)

   دانشگاه مان را با خرخونی و کنکور قبول شدیم و فکر می کردیم که وقتی به دانشگاه رفتیم، آن هم دانشگاه مادر یعنی تهران و با آن رتبه ی تک رقمی، زیر پای مان فرش قرمز پهن می کنند و آینده ی شغلی مان تامین است. غافل از این که بعد از یک هفته خوابیدن در پارک لاله ی تهران، آخر ما را از سر لطف و اصرار، در خوابگاه شش نفره تو کانتینر جا دادند که هر بیست تا کانتینر دو دستشویی و حمام داشت و باید نوبت می ایستادیم و سریع بیرون می آمدیم.

   وقتی لیسانس مان را گرفتیم فکر کردیم کارمان آماده است، اما دیدیم خبری نشد. رفتیم فوق لیسانس گرفتیم باز هم دیدیم خبری نشد و گفتیم برویم دکترا بخوانیم و آنجا هم خبری از کار نبود مگر با پارتی. چقدر برای گرفتن کار سگ دو زدیم و تملق گفتیم و پاچه خواری کردیم. مثل سگ کار می کردیم و آخرش هیچ چیزی نصیب مان نشد که نشد.

   حال هم به اجبار خانواده و جامعه و تنهایی، ازدواج کردیم و صاحب فرزند شدیم. زمان ما پدر سالاری بود اما حالا زن سالاری و فرزند سالاری و ما هم همیشه ذلیل و زیرِ دست بودیم و هیچ گاه سالار خودمان نشدیم.

   این نسل کی رنگ خوشی را دیده است؟ هیچ گاه. فقط درس خواند و کار کرد و پول جمع کرد و خرج کرد و زجر کشید و همواره نگران فردایش بود. اون موقع ها، سعادت را تنها در درس خواندن می دیدند. می گفتند: اگر درس بخوانی چنین و چنان می شوی. اما وقتی نوبت به ما رسید همه چیز ارزش خودش را از دست داد. ای کاش می رفتیم مکانیک و ... می شدیم که نه مغزمان می سوخت و نه زندگی مان بر باد فنا می رفت. موی سرشان پر و سیاه و موی سر ما کچل و سفید. چهره ی آن ها ده سال کوچک تر می زند و چهره ی ما ده سال پیرتر، از ته دل می خندند اما ما زورکی.

   الان هم دیگر رمقی برای مان نمانده مگر گذران و قتل عام ثانیه ها با انواع سردرد و مریضی ها. ما زحمت مان را کشیدیم. پدران ما زحمت شان را کشیدند. چه می دانستند و چه می دانستیم نوبت ما که می شود چنین خواهد شود؟ فقط زنده ایم و هرگز نه زندگی کرده ایم و نه می کنیم. همیشه در اضطراب فردای مان هستیم. باز هم بگویند با این همه سختی ها و خاطرات تلخ گذشته مقصر ما هستیم و افسردگی مان دست ماست! خیر؛ ما نسل بد شگونی بودیم که در زمان و شرایطی بد و دشوار در مکانی بد و دشوار قرار گرفتیم. این از بدشانسی ما بود و مقصر هم کسی نیست جز شرایط و سرنوشتی که برای مان به اجبار رقم خورد.

   بیچاره پدرم که به هیچ آرزویش نرسید و مُرد و مادرم که هنوز هم با این همه سن و سال، نظاره گر زجر فرزندانش است و بارها به خودش لعنت می فرستد که چرا بچه آن هم این همه به دنیا آورد؟ نه ما زندگی کرده ایم و نه آن ها. همگی مان فنا شده ایم. فنا شده ی دست سرنوشت (به معنای اتفاقات ناخواسته نه چیزی که از قبل برای مان نوشته اند).





جرات خودکشی


   با این که چهار بار خودکشی نمودم و به طور اتفاقی نجات پیدا کردم، اما از آن به بعد جرات خودکشی را ندارم. میل به زندگی در من مرده و تنها روزها را با قتل عام ثانیه ها و سرگرمی هایی چون نوشتن وبلاگ و دیدن فیلم های خارجی روز و خوردن قرص های خواب آن هم روزی دو بار می گذرانم. می خواهم خودکشی کنم اما جراتش را ندارم. مانند قبل حتی دیگر به آینده و احساسات پسرم و مادرم که دلم تنها برای آن ها می سوزد، نمی اندیشم. چون مغز و احساسات و عواطفم کرخ و بی احساس شده اند. این ها نتیجه ی دردهای ذهنی بی شمار و تکراری ست. وقتی به آخر خط رسیدی، دیگر هیچ چیزی انگیزه ات نمی دهد. امیدوارم این جرات را پیدا کنم. خودکشی تنها لحظه ی آخرش بد است. لحظه ی جان کندن و زجر کشیدن و یادآوری امیدهایی که دوباره اگر زنده بمانی باز هم به ناامیدی می انجامند. فقط از این لحظه ی آخر و پشیمانی اش که در حال جان دادن هستی می ترسم. ای کاش چنین جراتی داشتم و یا یکی پیدا می شد که به طور ناگهانی و بی خبر، جانم را می گرفت.





وصیت نامه ی من


   بعد از مرگم جنازه ام را بسوزانید. چه فرقی دارد که خوراک کرم ها و سوسک ها و مارها و موش ها شوم و همان گونه که در زمان زنده بودنم تنها برای دیگران مفید بوده ام نه خودم، برای این جانوران مفید و حیات بخش باشم. با کدام منطقی جنازه ی انسانی که در زمان زنده بودنش هیچ ارزشی نداشت، دارای ارزش و سزاوار احترام می شود؟! جنازه ام را بسوزانید و دود هوا کنید. خاکسترش را به هوا و دریا بریزید. نمی خواهم اثری از من در این زمین و میان آدمیان و دنیایی که جز رنج و زجر نصیبم ننموده اند، باقی بماند؟ آیا این حق من نیست که برای بدنم و جنازه ی مرده ام تصمیم بگیرم؟ آیا مانند زمان زنده بودنم، برای جسدم هم باید مطابق رسوم تحمیلی و تاریخی خودساخته ی بشر، دیگران تصمیم بگیرند؟ آیا این آزادی و اراده ی کوچک و ناچیز را هم ندارم؟

 

   اگر هم در ایران بمیرم و کسی قادر به سوزاندن جنازه ام نباشد، یا در همین جا خودم را خواهم سوزاند و یا زمان مرگ به کشوری سفر خواهم نمود که چنین اختیاری را به بشر داده است.

 

   به کسی چه مربوط که درباره ام یا دیگری به خود حق تصمیم گیری دهد؟ می خواهم محو شوم. همان گونه که در زندگی محو بوده و ارزشی نداشته ام.





سال سگی


   بعد از 10 سال ازدواج، نوروز 1386 را در کنار همسر و فرزند خود نبوده ام. دیگر به انتها رسیده ام و احساس می کنم که نه قادر به تحمل همسری هستم که نه تنها درکت نمی کند که همیشه طلبکار است و نه قادر به تحمل زندگی هستم. برای همین، یک هفته قبل از شروع سال جدید، از خانه رفتم. همسر و فرزندم را تنها گذاشتم. در شهری دیگر و تنهای تنها خانه ای اجاره نمودم. دیگر قید همه چیز را زده ام. تلفنم را قطع کردم. از خانه بیرون نمی آیم مگر شب هنگام و برای خرید نان و شیر و ماست و سیگار. چون در این مدت، تنها این ها غذاهای جسم  و روحم شده. تا این بیست روز، 10 کیلو لاغر شدم. به جایی رسیدم که از کودک خود که تنها امید و انگیزه ی زندگی من است گذشتم و کارم شده گریستن در تنهایی برای فرزندم و سرنوشت شوم و نکبت بار خودم که می توانست طور دیگری رقم بخورد.

 

   شاید هم این مساله، زمینه و بهانه ای بوده برای پایان دادن به زندگی خودم برای همیشه. وسایلش را فراهم نمودم. امیدوارم که این گونه شود، اگر شجاعتش را پیدا نمایم و یا در یک لحظه ای ... .





اجی مجی


   زندگی اجی مجی لاترجی ست، همش کجی ست. دنبال راست و درست کردن آن نباشیم، بیهوده است.





شیشه، فلز، فنر


انسان ها به سه دسته اند: شیشه ای، فلزی، فنری

   انسان های «شیشه ای» وقتی می شکنند، دیگر قادر به جمع شدن نیستند و در واقع برای همیشه از دور خارج می شوند.

انسان های «فلزی» نمی شکنند، اما به تدریج در برابرنارسایی ها زنگ می زنند و خم می شوند.

   انسان های «فنری» منعطفند. از هر جا که بیفتند، دوباره مانند فنر برمی خیزند و هرگاه جمع شوند، سریعاً باز می شوند. زندگی را جدی نمی گیرند، به همه چیز می خندند، با همه کس و همه چیز به راحتی کنار می آیند و در نهایت، از زندگی لذت می برند.

   در مقابل جامعه و جهان می بایست فنر بود. اشتباهم این بود که شیشه بودم و هربار تَرَک گرفتم و خود را به زور نگه داشتم، اما دیگر چند سالی ست که شکستم و فقط نظاره گرم. توان هیچ کاری را ندارم، انگیزه ای برایم نمانده، شب و روز را سال هاست که قتل عام می کنم، ثانیه ها را با زجری فراوان می کُشم تا فقط طی شود. حتی جرات خودکشی هم ندارم.





همنشین


   دست شوم سرنوشت برخی مواقع تو را همنشین کسانی می کند که هم نشینی با تو را در خواب هم نمی دیدند. اما وقتی با کوچک تر از خودت نشست و برخاست می کنی، او نزد خودش احساس بزرگی می کند و تو هم نزد خودت و هم او احساس کوچکی.