علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من
علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من

عشق


   عشق، آرزوهایی اند که از طریق رویارویی با واقعیت های تلخ بیرونی و عدم تحقق شان، سرکوب شده و به شکل تخیل و رویا درآمده است. لذا چیزی جز خودفریبی و دیگر فریبی نیست. آن هایی را هم که در قصه ها و شعرا نوشته اند، مانند لیلی و مجنون و ...، همگی قصه پردازی و افسانه سازی و برای سرگرمی دیگرانند که ناشی از تخیل سرکوب شده ی پردازندگان آن بوده است. تنها عشق واقعی و موجود، عشق پدر و به ویژه مادر به فرزندان شان است که آن هم غریزی و غیر اردای است.





مسوولیت پذیری؟!


   چه واژه ی مزخرفی؟ مسوولیت پذیری! چیزی نیست جز منفعت طلبی شخصی و خویشتن بینی. به نام مسوولیت پذیری، تاکنون چند نفر در طی تاریخ کشته شده و چند نفرشان نجات یافته اند؟ به طور یقین، تعداد کشته ها و آن هایی که با احساس و شعار مسوولیت پذیری دیگران، زندگی شان به نابودی گرایید، بیشتر بوده و است. اصلاً قابل مقایسه نیستند. قریب به نود درصد کشته شدگان و بدبخت شدگان، به نام همین مسوولیت پذیری ها بوده است.

   نمی خواهیم. نه مسوولیت پذیری دیگران را می خواهیم و نه می خواهیم در برابر دیگران مسوولیت پذیر باشیم. هرچه آدم بدبخت و بیچاره است، خود را مسوولیت پذیر می خوانند و هر چه آدم ثروتمند و قدرتمند است، اصلاً با این واژه بیگانه اند و نمی دانند که چیست. تازه، آن آدم های بدبخت هم از روی بیچارگی و برای رسیدن به قله های ترقی خودشان است که ادعای مسوولیت پذیر می کنند.

   چقدر از عمرمان را صرف همین مسوولیت پذیری و فداکاری و ازخودگذشتگی و ... کرده ایم و عاقبت فهمیده ایم که همه ی آن ها از ساده اندیشی و منفعت طلبی خودمان و یا در راستای منفعت طلبی دیگران بوده است. ما باید و وظیفه داریم که خود را وقف دیگران نماییم، اما دیگران از این احمقی مان به ریش مان بخندند و از گرده ی ما به همه چیز برسند.

   نمی خواهد در مقابل دیگران مسسوولیت پذیر باشی، همین که ضررت به کسی نرسد، بزرگ ترین خدمت تو به بشریت ست. همه ی آن هایی که خواسته اند دنیا را اصلاح کنند، آن را به گند بیشتری کشیده اند.





بگذار بگویند فلانی...


   بگذار بگویند فلانی بی تفاوت، بی رحم، احمق، حیوان، پست و بی شرف است. بگذار بگویند. تا حالا که ما را خوب پنداشته اند و از ما تعریف و تمجید نموده اند، چه چیزی جز بدبختی نصیب مان شد؟ بگذار هر چه دلشان می خواهد، بگویند. همه ی کسانی که دیگران را پست و بی رحم خوانده اند، خودشان بدترند و مجیز و تملق پست ها و احمق ها را می گویند. می خواهم که صد سال سیاه کسی از من تعریف و تمجید نکند و کسی بعد از مرگم به نیکی از من یادی نکند. به درک. بعد از مرگت چه خوب باشی و چه بد، چنان فراموش می شوی که انگاری وجود نداشته ای.





به من چه؟


   مدتی است بدین نتیجه رسیده ام که تنها راه به زیستن، بی تفاوتی است. مدتی است که با خودم می گویم: وقتی همه چیز در حال بدتر شدن بوده و کاری از من ساخته نیست جز رنج دادن به خودم، چرا اینقدر غصه بخورم؟ مدتی است که در مقابل درد و رنج دیگران هم با خودم می گویم: به من چه؟ به من چه فلانی بدبخت است و مشکل دارد؟ به من چه دنیا را آب برده؟ به من چه فلانی مرده؟ به من چه ....؟ مگر کاری از دستم برمی آید؟ مگر کسی به فکر من هم است؟ مگر تا حالا که به فکر دیگران بوده ام، چیزی نصیبم شد؟ مگر با غصه و کمک من، دنیا بهتر می شود؟ همه به فکر منافع خود هستند. هر کاری برای دیگران بکنی، پس از مدتی فراموش می شود. به من چه؟ من تنها کاری که می توانم بکنم این است که خودم را از این منجلابی که در آن همواره در حال فرو رفتن بیشتر هستم، نجات بدهم. مگر چند بار به دنیا می آیم که تمام زندگی ام را برای دیگران غمگساری کنم؟ به من چه که چه می شود؟ به درک.

ای کاش زودتر متوجه می شدم.





پنجاه سال کافی است.


   دلم نمی خواهد بیشتر از 50 سال زندگی کنم. نمی خواهم بعد از آن محتاج دیگران شوم و دستگیری ام کنند. حتی 50 سال هم زیاد است. بعدش فقط رنج و افسوس و بیماری و آویزان شدن به گردن دیگران است. آن هم چه دیگرانی! دوره ای که هر کس تنها به فکر خودش است.





سخت نگیر


   این قدر از باید و نبایدها سخن نگو. این قدر نگو که این برای سلامتی ات ضرر دارد، عمرت را کم می کند، فلان بیماری را می آورد و ... . مرگ و رنجش بیشتر افراد از جایی بوده است که هرگز فکرش را هم نمی کردند. هر اندازه مراقب خودت باشی، از جایی ضربه می خوری که تصورش هم برایت مشکل بود.

   ده ها نفر را دیده ام که هر روز ورزش و پیاده روی می کردند، سالم ترین غذاها را می خوردند، به سلامتی خود چنان اهمیتی می دادند که از یک سرما خوردگی هم هراس داشته اند و ... ، اما عاقبت شان چه شد؟ پدربزرگم که همه عمر شیر و عسل و سیر می خورد، سرطان خون گرفت، پدرم که همه عمرش را حتی قرص سرماخوردگی هم نخورده بود و سالم ترین غذاها را می خورد، با غده ای در ناحیه ی گردنش مرد و دیگران هم با یک بهانه و وسیله ی دیگر.

   تنها باید شاد و بی تفاوت بود. همه ی بیماری های آدمی از جدی گرفتن خود و زندگی و دیگری است. هرچه می خواهی بخور و انجام بده. هر اندازه به خودت امر و نهی و باید و نباید کنی، از جایی می خوری که فکرش را هم نمی کردی. تمامی زندگی از روی اتفاقات ساخته شده و نمی توان جلوی بسیاری از وقایع را گرفت.





بدترین شکنجه


   حکایت نخبگان جهان سوم مانند حکایت آن زندانی ست که برای اقرار گرفتن از او، به هر راه و روشی متوسل شدند، اما او با تحمل همه ی شکنجه های سخت، هیچ اقراری نکرد. تا آن که دیوانه ی زنجیریی را با او هم سلولی نمودند و یک هفته طول نکشید که به همه چیز اقرار نمود. آیا بدتر از این، برای افراد تحصیل کرده و آگاه در میان جامعه ای که تمام توجه اش به شکم و زیر شکم و تظاهر و کلاه گذاشتن سر دیگری ست، شکنجه ای وجود خواهد داشت؟ جامعه ای که با وجود نادانی اش، تو را با آن همه تحصیل و مطالعه و تفکر شبانه روزی، گمراه و احمق خوانده و برایت حکم صادر می کنند. از رانندگی گرفته تا به بی نهایت.





نقطه ی صفر


   دیگر التماس کسی را نمی کنم، بلکه در مقابل هر ناجوانمردی، رسوای شان می کنم. التماس مال کسانی ست که به زندگی خود علاقه مند بوده و آرزوی عمر دراز دارند. برای من که همه چیز بن بست بوده و هر لحظه که مرگ به سراغم آید، با شوقی فراوان به استقبالش خواهم شتافت، التماس کردم معنایی ندارد.





دست سرنوشت

   اگر می بینی که دست سرنوشت مرا در کنار تو قرار داده است، بر خود مبال و بیش از این تحقیرم نکن. وگرنه جای من و تو کنار هم نیست.





از خودگذشته


   از کودکی دلسوز بودم. برای همه کس و همه چیز دل می سوزاندم. به همه کمک می کردم. از این که مشکل کسی را حل کنم، خوشحال و راضی بودم. با خودم می گفتم که این زجرهای من در عوضش اجر اخروی خواهد داشت. مثل پس انداز اما برای آخرت.


   از همان کودکی و نوجوانی دست هر پیرمرد و پیرزنی را می گرفتم و به آن سوی خیابان می بردم. بارهای شان را برمی داشتم و به خانه اشان می رساندم. به فقرا پول تو جیبی ام را می دادم و خودم گرسنگی می کشیدم. عشق شهادت داشتم به خاطر دفاع از مردم کشورم. به پدر و مادرم و برادران و خوهرانم کمک می کردم. خودم را در زجر قرار می دادم تا دیگران در آسایش باشند، طوری که همه آرزوی چنین فرزندی را داشته اند. حتی فامیل ها هم حسرت مرا می خوردند. به همه احترام می گذاشتم و برای حقوق دیگران احترام خاصی قائل بودم. به پرنده ها و حیوانات غذا می دادم و برای شان دل می سوزاندم. هر فقیری و بدبختی را که در خیابان می دیدم اشکم سرازیر شده و قلبم به درد می آمد. اگر جایی زلزله و طوفان می آمد، پول های جمع شده ام را با کمال میل و رضایت و اشتیاق خرج شان می کردم. حتی انتخاب رشته ی دانشگاهی ام تنها به خاطر خدمت به دیگران در راستای حقیقت و آرمان های انسان دوستانه بود. می خواستم به مردم برای رهایی از فقر و بدبختی شان کمک کنم. این ها هم ذاتی و تحت تاثیر رفتارها و تربیت پدر و مادرم بوده اند.


   اما وقتی درسم تمام شد و وارد جامعه شدم، دیگر همه چیز عوض شد. دیدم که همگی تنها به فکر خود و تامین منافع اشان به هر طریق ممکن هستند. دیدم که آدمی برخلاف تصور من گرگ آدمی است. دیدم که هیچ کس به فکر دیگری نیست. پی در پی به دنبال کار می گشتم و با وجود داشتن مدرک عالیه، بیکار و بی پول بودم و هیچ کس نپرسید که حالت چطور است. روزها و شب ها گریه می کردم و ناله ها و دعاها سرمی دادم. اما هیچ تاثیری نداشتند. وقتی پدرم به خاطر بیماری از کار افتاده و خانه نشین شد، کسی حال مان را نپرسید. وقتی کاری پیدا کردم و تمام مخارج تحصیل و غذا و ازدواج خواهران و برادرانم به دوشم افتاد، همه رهای مان کرده بودند. در اوج بدبختی و بیچارگی، شبانه روز کار می کردم و نمی خوابیدم تا پول درآورم.


   دیدم که برخلاف تصورات قبلی ام، هیچ انسان و انسانیت و اخلاقی وجود ندارد. ناگهان با آن همه رویاها و از خودگذشتگی ها، خود را سرگردان و تنها دیدم. سردردها و سپس بیزاری و افسردگی هایم شروع شده و اوج گرفتند. از همه کس و همه چیز متنفر شدم. با خود می اندیشیدم که آیا این مردم و جامعه و جهانی ست که من تمام زندگی به خصوص دوران جوانیم را صرف غمخواری و ازخودگذشتگی برای آن می کردم؟! چه خیال های باطلی بود!


   اما دیگر راهی برای بازگشت و جبران وجود نداشت. اکنون بی تفاوت و سرخورده و بیمار، گوشه ای افتاده ام و پشیمانم. مگر انسان چند بار فرصت زندگی کردن دارد؟ در حالی که هیچ کس حالت را نمی پرسد و هرکس تنها به فکر خودش و چپاول دیگران است. آهنگ های غمگین گوش می دادم و روز به روز افسرده تر می شدم. ای کاش راه بازگشتی وجود داشت. آن وقت، تمامی زندگی ام را از نو شروع می کردم و می ساختم. دیگر تنها به فکر خودم بودم و خوشی های خودم. همه چیز را دگرگون می کردم. اما حیف که در میان سالگی به سر برده و هم اکنون تنها یادگارهای شوم گذشته که همواره مثل کنه به من آمیخته اند، با انواع بیماری ها و مصرف قرص های بی شمار، برایم باقی مانده است. دیگر توان و انگیزه ی زندگی ندارم. حتی نمی توانم خودم باشم و به فکر خودم. یعنی دیگر قادر به کاری نیستم.


   از همه فاصله گرفتم. همه را ترک کردم. آرزوها و از خودگذشتی هایم را به خاک سپردم. زندگی دیگر برایم هیچ مفهومی ندارد و تنها به فکر رهایی به وسیله ی مرگ هستم. پی در پی قرص های افسردگی و خواب می خورم تا همه چیز حتی خودم را فراموش کنم. خودم را در اتاقی تنها حبس کرده ام. از انسان ها و جامعه می ترسم. وحشت دارم. هرگز چنین به مخیله ام نمی آمد که روزی که مانند آتش فشان جوشان و برای خدمت به مردم حاظر به هر گونه ازخودگذشتگی بوده ام، این گونه منزوی و بیزار و بی انگیزه شوم.


   ای کاش راه بازگشتی بود. همه چیز را جبران می کردم و تنها به فکر خودم بودم. به من چه؟ مگر کسی می داند که درونم چه غوغایی برپاست؟ مگر کسی به فکر من بوده و است؟ مگر تا به حال کسی دستم را گرفت و لطفی به من کرد؟ مگر آن وقت که مادرم با شکم گرسنه می خوابید، پدرم از بیماری های سخت به خود می پیچید و برادران وخواهرانم زجر می کشیدند و من هم تمام جوانی ام را صرف آن ها نمودم و برای دیگران حتی غریبه ها دل می سوزاندم و شب ها و روزهایی که نمی خوابیدم و گرسنگی می کشیدم، کسی سراغی از ما گرفت؟ همگی ادای انسانیت را درآورده و تنها ادعا می کنند، در حالی که تنها و تنها به فکر منافع خود هستند و اصلاً بشر یعنی شرارت و خودخواهی.


   من متعلق به این جامعه و جهان نیستم. هرچه با خود می اندیشم، نمی توانم مانند خیلی ها خودخواه و غیراخلاقی باشم. نمی توانم. دست خودم نیست. برای همین خود را باز هم حبس می کنم و درد می کشم. می خواهم بمیرم و راحت شوم. به دنیا آمدنم دست خودم نبود، اما اراده ی رفتن که دارم.

   

   مرگ بر این زندگی و هستی که مرا از کجا به کجا رسانده است. از خودم و همگی نفرت دارم. ای کاش راهی برای بازگشت و جبران وجود داشت. اما حیف که دیگر هم دیر شده و هم توان و رمقی در من نمانده است. مانند آب گندیده ای شده ام که اولش چون در حرکت و جریان بود، صاف و زلال بود، اما چون بر اثر برخورد با صخره های سخت متوقف گردید، گندیده و تبدیل به مرداب و باتلاقی شده ام که هر روز بیشتر در آن فرو می روم.





کلاغ


   سرنوشت من مانند کلاغ شوم است، زندگی ام، جایگاه و سرنوشتم سیاه است، به مانند کلاغ، به علت درون گرایی و خلوت گزینی و معاشرت و رابطه محدودم با دیگران، دید آنان نسبت به من تیره است. در جایی به دنیا آمده ام که جز سیاهی نصیبم نساخت. در خانواده ای به دنیا آمده ام که زندگی سیاهی چون فقر و جمعیت زیاد را ناخواسته بر من تحمیل نمود. در زندگی انتخاب هایی نمودم که همگی اشتباه بوده و جز تاریکی برایم ثمری نداشته اند. هرگاه حرکتی برای جبران شان نموده ام، مرا به تاریکی بیشتری کشانده اند. جای خودم را به مانند کلاغ ها تنها در گورستان می بینم.

 

روی قبرم شکل کلاغ را بکشید که نمادی از زندگی من است.





خود – شوخی کردن


   گاهی آدمی با خود نیز جدی ست و بیش از اندازه خود را محترم و دارای شخصیت متفاوت و متمایز می پندارد. همین جدی بودن و تصور از خود سبب می شود تا فرد با دیگران نیز جدی بوده و انتظار احترام در اندازه ی تصور و ذهنیت خود داشته باشد که معمولن این گونه افراد دچار تناقض و تعارض در ارتباط با دیگران شده و به زیان روح و روانش خواهد بود.

   گاهی یا همیشه باید با خود راحت و روراست و صمیمی بود، با خود شوخی نموده و خود را به طنز و تمسخر گرفت، برخی خاطرات شیرینش را به یاد آورد و بخندد، خود را جدی نگیرد و مانند دیگر انسان ها پندارد. بداند که هیچ پدیده ای جدی نیست و تنها اسارت گونه بوده که به زیان انسان می باشند تا به سود او. در صورت شکستن شخصیت آدمی نزد خود خواهد بود که رابطه ی او را با دیگران راحت و بی دغدغه می نماید. آن هایی که با دیگران دارای مشکلند، بدین خاطر است که با خود مشکل دارند و خود را در تصورات خود ساخته ای محدود نموده اند که بر اساس آن نیز از دیگران انتظار دارند. خودشکستن نخستین مرحله ی شکستن اسارت و آرامش روحی ست وگرنه ثمره ای جز قرار گرفتن در تنگنا در ارتباط با خود و دیگران نخواهد داشت.

   با خود شوخی کنید و خود را بشکنید و از هر محدودیت خودساخته ای خود را آزاد نمایید.





احترام هم خریدنی است.


   دوره ای شده که حتی فرزندان، چه رسد به غریبه ها، تنها زمانی که برای شان سود و منفعت داری، احترامت می گذارند. همین که دیگر محتاجت نیستند، به راحتی رفتارشان تغییر کرده و دیگر برای شان به سان غریبه ای. ببین که چگونه به آن هایی که قدرت و ثروت دارند و محتاج شان هستند احترام می گذارند! حال احترامی نخواسته ایم، لااقل بی احترامی نکنند. به قول شاعر: ما را به خیر تو امیدی نیست، شر مرسان.

   باید که دیگران را همیشه محتاج خود نگه داری تا به تو احترام گذارند و یا لااقل بی احترامی نکنند. یا باید با عرض پوزش، پوست کلفت بود و نسبت به رفتار متناقض دیگران بی تفاوت بود. از همه مهم تر، سعی نمود تا به هیچ وجه و هیچ گاه محتاج دیگران نشد. تنها این نیاز است که دیگران را به احترام و ادب وا خواهد داشت.

   زمانه ی بدی ست و بدتر هم خواهد شد. تنها باید به این نکته واقف بود که همه ی ما به طور غریزی محتاج و خواهان احترام و ادب دیگران نسبت به خود می باشیم. پس بی احترامی و نگاه منفعت طلبانه ی مان به دیگران تنها به گسترش بی احترامی در سطح کلان خواهد انجامید که در نهایت به زیان همگان خواهد بود. لااقل به خاطر منفعت خود نه بر اساس اخلاق و انسانیت که دیگر از میان رفته و به تاریخ پیوسته، به دیگران بدون نگاه از روی نیاز احترام گذاریم تا به ما احترام گذاشته شود.





آرمانگاه


   آرامگاه برای طبقة فقیر، بیمار، ناامید و افسرده و به ویژه آن هایی که در آرزوی مرگند، هم جایی برای آرمیدن است و هم تنها مکانی که آرزوها و آرمان های شان تخقق خواهد یافت.





قانون جبر و اتفاق


   تمام زندگی آدمی روی اتفاقات و جبر[با سرنوشت اشتباه نشود] استوار است. بعضی اتفاقات زندگی برای برخی افراد شانس و موفقیت در پی داشته و برای برخی دیگر، بدشانسی و بدبختی. از سوی دیگر، انسان تنها درون ساختارهای جبری از قبل تعیین شده مانند خانواده، مکان زندگی، دوره ی تاریخی و ... دارای آزادی ست. تمام عمر انسان های بدبخت صرف از میان برداشتن جبرهای ناخواسته و از قبل تعیین شده می گردد. غیر از این جبرها، اتفاقات پیش بینی نشده ای وجود دارند که در زندگی آدم ها موثرند. به گونه ای که هر اندازه عقل و ارده ی خود را بکار بریم، باز هم این اتفاقات ناگهانی هستند که در قالب شانس و بدشانسی تععین کننده می باشند.