علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من
علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من

راحت شد.


   وقتی پدرم در سال گذشته از دنیا رفت، تا مدت ها غمگین بودم. هر چند روز بر سر مزارش می رفتم. گاهی اوقات بی اختیار می گریستم. اما اکنون که با خود می اندیشم، می گویم که راحت شد. آیا مگر این «نکبت خانه» یا «دون یا» (دنیا) جای زندگی ست؟! هر که از دنیا رود، راحت می شود. از دغدغه ی نان، از بیماری ها، از بی مروتی ها و بی اخلاقی های رو به گسترش، از همة بدبختی ها راحت می شود. اگرچه دلم برایش تنگ می شود، اما وقتی عاقلانه با خودم می اندیشم می گویم که راحت شد. هر که بمیرد راحت می شود. آخر این هم زندگی ست؟





وازکتومی


   هرگز تا ۳۳ سالگی قصد ازدواج نداشتم. چون در خانواده ای پرجمعیت و متوسط به پایین به دنیا آمده بودم که تمام ذهن و جان و مال پدر و مادرم و تک تک اعضای خانواده، فقط صرف نان، تحصیل، کار، ازدواج و سرانجام دادن بچه ها شده بود و بدین خاطر، هیچ توانی برایم نمانده بود. لذا از هر چه ازدواج و بچه دار شدن بدم آمده بود. آنقدر صبر و مقاومت کردم تا همه ی خواهران و برادران بزرگ تر و کوچک تر از من ازدواج کردند. سرانجام به علت فشارهای خانواده، خانه را ترک کردم و خانه ای مستقل اجاره نمودم.    
   اما تنهایی به قدری بر من فشار می آورد که شب و روزم را مطالعه نموده و فقط فیلم های روز دنیا را می دیدم. زندگی هر روزم تا دو سال به تکرار و بیهودگی گذشت و چون گوشه گیر بودم، دوستی هم نداشتم تا وقتم را صرف کنم. برای همین، هر وقت خسته می شدم، چه روز و چه شب قرص خواب می خوردم و می خوابیدم. همیشه با چشمان پف کرده و حالت منگ و پریشان به مدرسه می رفتم و بی رمق و بی انگیزه درس می دادم و به سرعت به خلوت خانه، مطالعه، دیدن فیلم و بیشتر از همه می خوابیدم.        
   عاقبت، تنهایی و افسردگی و تکرار همراه با فشارهای خانواده سبب شد تا تن به ازدواج اجباری دهم. به علت وضعیت روحی خرابم، ازدواج من هم چشم بسته بود. ازدواجی که نه تنها از اولش با دعوا و جنگ همراه بود، بلکه بر افسردگی و تنهاییم افزود.
   تا چهار سال بعد از ازدواج، در برابر بچه دار شدن مقاومت کردم، چون نمی خواستم انسانی را مثل خودم ناخواسته وارد این دنیای مرداب گونه و هرز کنم تا مانند من و ما بدبخت شود. اما باز هم مانند ازدواج، تسلیم شدم و تصمیم به بچه دار شدن گرفتم. مثل همه ایرانیان که وقتی بچه اول را به دنیا می آورند، اطرافیان بچه دیگری را طلب می کنند و خودم هم می ترسیدم که مبادا مانند ازدواج و بچه دار شدن، دوباره تسلیم شوم، برای همین و بدون اطلاع همسرم و بلافاصله بعد از به دنیا آمدن پسرم، رفتم به مرکز وازکتومی یا همان اخته سازی قابل برگشت. عاقبت لوله ی بیضه ام را بستم و برای همیشه راحت شدم. جالب اینجاست که وقتی به مرکز وازکتومی مراجعه کردم، افراد بی سواد و کارگر و روستایی زیادی را دیدم و به عقلانیت و عاقبت اندیشی شان آفرین گفتم. شانس آورده بودم و آن این که یک ماه بعد از وازکتومی من، تمامی مراکز وازکتومی کشور به دستور دولت و به منظور افزایش تولید انسان نخبه ی ایرانی بسته شد و این تنها شانس مفت زندگی ام بود.





آرزوی نیاز


   بزرگ ترین منشاء دردهای بشر، نیازها و آرزوهای اوست. وای به حال بشری که نیازهایش آروزی او گردند.





جبر و اختیار


   کدام اختیار؟ زندگی چون زندان است و در زندانی گرفتار آمده ایم که ما گفته می شود تنها در همین چهاردیواری اختیار دارید. اما رویاهایت بیرون از زندان و چهاردیواری ست. جبر و زندان یعنی همین. یعنی رویاهایت قابل تحقق نباشند چون از اصل قابل تحقق نیستند. چون برای همیشه محکوم به زیستن اجباری درون زندان و چهاردیواری زندگیت هستی که از قبل برایت رقم خورد. تنها در همان چهارچوب اختیار داری. اما مگر می شود رویاهای ناخواسته و غیر ارادی انسان را که این نیز گونه ای جبر است، درون دیواری محصور کرد؟ پس در دو زندان گرفتار آمده ایم: زندان جسم که تحملش راحت تر است و زندان ذهن که از هر دیواری می گذرد اما وقتی به خاطر جبرها و اسارت ها ناکام برمی گردد، بلای جانت می شود.


   زندگی با همة مقتضیات و تحمیل هایش دورت دیوار کشیده و آنگاه تنها در همان دیوارها اختیار داری! عجب اختیار و آزادی ای!!!





عدالت!


   عدالت دروغ است و دروغ عدالت است. عدالت تنها با آزادی تضادها ممکن می شود نه توسط فردی خاص و یا با شعار.





انسان افسرده


   انسان افسرده روحش مرده است و تنها جسمش نیمه جان است که آن را به زور با خود تا مقصدی بی هدف و نامعلوم می کشاند.





انسان و سگ


اگر انسان هم دو هفته به حمام نرود، بدتر از سگ بو می گیرد.

اگر انسان هم مانند سگ هر غذایی را مجبور شود بخورد، به هر بیماری دچار می شود.

اگر انسان هم مانند سگ روی خاک و خاشاک بخوابد، انواع کرم و حشرات تنش را دربر می گیرند.

آب دهان انسان دارای آلودگی هایی ست که آب دهان سگ حار هم نیست.

هیچ جنازه ای به اندازه ی جنازه ی انسان متعفن و دارای بوی بد نیست.

سگ را بیهوده سرزنش مکن. هیچ موجودی فی نفسه قابل سرزنش نیست.





صادق هدایت


   هر کس به سراغ آثار صادق هدایت می رود، خود به همان دردها دچار است. به عبارت دیگر، خود را در او می جوید و با او احساس یگانگی می کند.





مهندس هوا فضا


   ایرانیان از نوجوان و جوان و پیر و از مرد و زن، به تدریج همگی در حال گرفتن مدرک مهندسی عالی هوا و فضا هستند. به هر شهری که سفر می کنی، تنها بویی که به مشامت می خورد، بوی قلیان است. قهوه خانه ها در حال افزایش. مصرف در منزل در حال افزایش بیشتر. فروشگاه های تنباکو و قلیان با رنگ ها و طعم های زیبا و متنوع هر روزه در حال سبقت گرفتن از سایر مشاغل. تنها اوقات فراغت و تفریح و قرار ملاقات و جمع شدن جوانان و ... . حالا بماند مصرف مواد مخدر و مشروبات الکلی و دست ساز ... . چه درآمدی عاید برخی ها از جان کندن دیگران می شود! دیگر کسی حواس درست و حسابی ندارد. همه در حال آلزایمر گرفتن اند. حواس شان نیست. عصبی اند. در فضا سیر می کنند. دست خودشان نیست. تنها تفریح اشان همین است.

اگر این کارها رو انجام ندهند، چی کار کنند؟؟؟!




رهایم کرد.


تنها به او وفادار بودم و جز او کسی رو دوست نداشتم. بارها رویش را بوسیدم، دست و پایش را به سختی گرفتم و در خودم فشردم، گریستم و گریستم، هر چه التماس کردم فایده ای نداشت. اصلاً خبری از او نبود. تلاش هایم بیهوده بود. بیهوده خودم را زجر می دادم. آیا او اصلاً مرا می دید؟ آیا او اصلاً وجود داشت که این همه به امیدش شب و روزم را بیهوده و با دست های خالی پشت سر گذاشتم و زندگیم را به پایش ریخته بودم؟؟؟!





مقصر مادرم بود.


اگه این همه گریه و زاری راه نمی انداخت و می گذاشت تو همون نوجوانی و شور زندگی مثل سایر همکلاسی ها و هم محلی هام به جبهه می رفتم و شهید می شدم، دیگه تو این همه تردیدهای ذهنی و تردد جاده های همیشه غمناک زندگی گرفتار نمی آمدم.





آسنترا


صبح: یک عدد قرص پروپرانول، یک عدد قرص ژلوفن، یک عدد قرص والپروات سدیم

ظهر: یک عدد قرص آرامبخش آسانترا که تقریبن کسل و بی خیالم می کند.

غروب: یک عدد قرص ژلوفن که تا شب چند عدد دیگر بدان اضافه می شوند.

شب: یک عد قرص خواب کلونازپام و یک عدد قرص والپروات سدیم

ده سال است که با این قرص های جورا با جور زندگی را تحمل می کنم. اما به تدریج از آثار این قرص ها کاسته شده اند. برای آن هایی که افسردگی دارند، قرص خارجی آسنترا را پیشنهاد می کنم. من صد آن را می خورم اما تا سیصد قابل افزایش است. اگر این قرص نبود، شاید سر از دارالمجانین درمی آوردم. ولی کمی آرام و بی تفاوت تان می کند.





دریغ از یک ذره پررویی!


از اول آدم بدبخت و ضعیفی بودم که می خواستم همة حقمو از راه مودبانه و صلح آمیز و اخلاقی به دست بیاورم و این هم شد وضعیت من. وقتی به اون آدمای پررو و بی اخلاق نگاه می کنم که یک ذره تلاش مثل منو نداشتند ولی به همه یا بیشتر خواسته هاشون رسیدند، دردم چند برابر می شود. دریغ از این که باز هم درس عبرتی برایم نمی شود و باز هم همان ادب و متانت و اخلاقی که نانی برایم نشدند.






راهم را اشتباه رفتم.


از ابتدای زندگی راهم را اشتباه رفتم و همیشه به خاطر همان مسیرهای غلطی که انتخاب نموده ام، در حال پرداختن تاوان شان هستم. ای کاش انسانی و یا اتفاقی در مسیر زندگی ام قرار می گرفتند تا راه بهتری را انتخاب کنم. همیشه فرصتی برای جبران وجود ندارد. از گذشته و انتخاب هایم در همة زمینه ها پشیمانم و راهی برای جبرانشان ندارم و باید به اجبار تحمل کنم.

زندگی محصول انتخاب های غلط ماست.




 

دیوانه یا عاقل؟


از نظر ذهنی:

70 درصد انسان ها هم نیم دیوانه و هم نیم عاقل اند. هر دو عنصر را با هم دارند اما یکی بر دیگری بیشتر می چربد.

30 درصد کاملن دیوانه اند.

در این صورت، هیچ انسان کاملن عاقلی وجود ندارد.

 

از نظر جسمی:

70 درصد انسان ها هم نیم سالم و هم نیم بیمارند که هر دو ویژگی را با هم دارند اما یکی بر دیگری می چربد.

30 درصد کاملن بیمارند.

از این رو، هیچ انسان کاملن سالمی وجود ندارد.