علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من
علف های هرز

علف های هرز

اعترافات من

شانیت!

می گن این طوری و آن طوری نکن که مطابق با شان تو نیست! اما مگر شانی هم برای ما گذاشتند؟ مگه جامعه مطابق با شان ما با ما عمل می کنه؟ هرچقدر به دیگران احترام هم می گذاریم، اما در نهایت باید احترام به خودمون رو از اون ها گدایی کنیم! تا حالا با رعایت شان خودمون چی نصیبون شده؟ مگه شانی هم باقی مونده؟!





دنیا


   دنیا چیزی نیست چون نابرابری، بی عدالتی، ناحقی، افسون، افسوس، انتظار، تلاش های بیهوده و تکراری، آه، حسرت و پرسش های بی شمار بی پاسخ.





آدم های دنیا


   آدم های دنیا به چند دسته اند: آن هایی که بدبخت به دنیا آمده و آن هایی که خوشبخت به دنیا می آیند.

آن هایی که بدبخت زیستند و آن هایی که در تمام عمرشان نمی دانند معنی درد چیست.

آن هایی که بدبخت می میرند و آن هایی که مرگ شان هم بدون عذاب و درد است.





چرا کار باید؟


   چرا بشر باید تا به آخر عمرش کار کند و غصه بخورد؟ به راستی آیا به دنیا آمده ایم که مانند سایر موجودات زنده فقط بدویم؟ برای نان، سرپناه، درمان، آینده و ...، تا به کی باید دوید؟ آن هم آخرش به هیچ کجا هم نمی رسی! آدم به خلقت خود شک می کند.





مثل سگ


   تمام زندگی مثل سگ های خیابانی و ولگرد له له زدیم و گدایی نان و احترام کردیم. مثل سگی که نجس می خواندند، از ما فاصله گرفتند. مثل سگی که نیاز به ترحم دارد، هر وقت میل شان کشید، گوشه چشمی به ما انداختند. الان هم باز مثل سگ برای به دست آوردن لقمه ای نان که حق مان است و برایش زحمت می کشیم، پیش قوی تر از خودمان له له می زنیم. اما دیگر مانند سگ احترام و دست نوازش نمی خواهیم، چون برخلاف سگ ها فهمیده ایم که جز توسط پدر و مادرمان، دست نوازشی در کار نیست.





همسر یا همبستر


   گذشت دوره ای که زن و مرد تو همه چیز شریک هم بودند. الان فقط دوره ی همبستری است. بهتر است به جای واژه ی قدیمیه همسر، از همبستر استفاده کنیم که آن هم به عنوان آخرین عامل پیوند دهنده میان زن و مرد در دوره ی جدید، به تدریج در حال از میان رفتن است. برخی شب ها تنها برای دقایقی چند، در بستر همند و تمام روزها و بیشتر شب ها در جنگ و جدال با هم مثل دو جزیره ای که یک یا چند اقیانوس بزرگ میان شان فاصله است.





عدم


   هرگاه به بن بست می رسم و دیگر تحملم برای ادامه ی زندگی سر می رود، تنها راهی که به خودم تسلی می دهم این است که به خود بگویم من اصلاً وجود ندارم. اگرچه بیشتر اوقات این مساله را فراموش می کنم!





سگ دو

   لعنت به این زندگی که باید به خاطر یک لقمه نان بخور و نمیر، شبانه روز مثل سگ کار می کردم و از همه ی آرمان ها و آرزوهایم می گذشتم. چرا؟ چون فقیر و بدون پشتیبان بودم. اما یک فرقی میان من با دیگران بود که هیچ وقت با وجود همه ی نیازهایم، حق کسی را نخوردم  و تنها تملقم نسبت به روسا، سکوت و گفتن چشم و سلامی زودتر بود که مبادا اخراجم کنند تا از گرسنگی بمیرم. اگر کمی برای کسب جاه و مقام تملق می کردم، الان من هم جزء بالا دستی ها بودم. اما چه می شود کرد که این گونه تربیت نشدم و از پدرم نان حلال خوردم. پشیمان هم نیستم، اما از این که تمام وقت و زندگی و مشغله ی فکری ام صرف کار و پول درآوردن برای یک زندگی معمولی و بدون نیاز به دیگران شده است، از خودم و زندگی متنفرم.





دفترچه ی تلفن


   به خاطر افسردگی ها و حساسیت ها و زود رنجی هایم و عدم تحمل بی اخلاقی دیگران، هر روزه دفترچه ی تلفنم کوچکتر شده و شماره ی نزدیکان و دوستان در حال حذف شدن بیشترند. البته فکر کنم که این مساله تنها خاص من نبوده و بیشتر افراد جامعه به خاطر فاصله گرفتن ها به دلایل مختلف، دچار چنین مساله ای می باشند.





انتقام


   انتقام نه در بخشیدن و فراموشی است و نه در رویارویی و جدال، بلکه در رها نمودن فرد به حال خود و دوری جستن از اوست.





جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای


عاشقم من بر فن دیوانگی / سیرم از فرهنگی و فرزانگی

چون بدرد شرم گویم راز فاش / چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش

در حیا پنهان شدم هم‌چون سجاف / ناگهان بجهم ازین زیر لحاف

ای رفیقان راه ها را بست یار / آهوی لنگیم و او شیر شکار

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای / در کف شیر نری خون‌خواره‌ای

(مولوی، مثنوی معنوی، دفتر ششم)




شریک مرگ


   دیگر زن و مرد با ازدواج شریک زندگی هم نیستند، بلکه شریک در مرگ همدیگرند که باعث کوتاهی عمر هم شده و زندگی را به جهنمی تبدیل می کنند که آدمی آرزوی مرگ خواهد کرد.





مردان خشن، زنان مهربان


   در تعجبم که چرا زنان نسبت به‌مردانی که خشن و بی‌رحم بوده و توجهی بدان‌ها نمی‌نمایند، مهربان‌تر و وفادارترند؛ اما برعکس، نسبت به‌شوهرانی که دل‌رحم و مهربان و فداکار بوده و توجه زیادی بدان‌ها می‌کنند، محبت کمتری نموده و به آن‌ها جفا و ستم روا می‌دارند! شاید هم این مساله، مربوط به طبیعت آدمی باشد نه فقط زنان که به آدم‌های بی‌رحم و ستمگر، بیشتر محبت‌نشان داده و قدرشان را بهتر می‌دارند.





مرد این بار گران نیست دل مسکینم


«حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم / که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جامِ مِی گیرم و از اهل ریا دور شوم / یعنی که از اهل جهان پاکدلی بگزینم

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم / تا حریفان دغا را به جهان کم بینم

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو / گر دهد دست که دامن ز جهان برچینم

بس که در خرقه ی آلوده زدم لاف صلاح / شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم

سینه‌ی تنگ من و بار غم او هیهات / مرد این بار گران نیست دل مسکینم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر / این متاعم که همی‌ بینی و کمتر زینم

بنده‌ی آصف عهدم دلم از راه مبر / که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند / که مکدر شود آیینه‌ی مهر آگینم.»(حافظ - غزل ش 461)





با این همه تحصیلات و ...!


   با این همه تحصیلات، بی خوابی کشیدن ها، رتبه های یک رقمی آوردن ها، محروم کردن خود از لذت ها، دست شستن از نوجوانی و جوانی، مقاله و کتاب نوشتن ها و تفکرات و تاملات شبانه روزی، عاقبت همنشین افراد عوام قهوه خانه شده ام که نه سواد دارند، نه آگاهی و نه هم دلی و هم فکری. همنشین قهوه چی و آهنگر و مکانیک و نجار و کارگر ساختمان و بیکاره ها و غیره ای شده ام که هیچ وجه مشترکی با آن ها ندارم. برای رهایی از دردهایم، مجبور شده ام تا زندگی را با تنها گذراندن بیهوده و یا به منظور وقت گذرانی و سپری کردن و کشتن و پشت سر نهادن هرچه زودتر روزها و شب ها، ساعاتی را کنج قهوه خانه نشسته و قلیان بکشم. می دانم که در شان من نیست. می دانم که برای روح و جسمم زیان دارد، اما از افسردگی و نشستن در خلوت اتاقم بهتر است. با کسی در قهوه خانه هم سخن نمی شوم مگر برحسب ضرورت. چون حرف مشترکی برای گفتن نداریم. جالب است جایی که من می روم، سه نفر استاد دانشگاه با مدرک دکتری در رشته های ریاضی، مدیریت و حسابداری، چند نفر با مدرک کارشناسی ارشد و بیشتر از همه دانشجو و لیسانس هم شب و روز خود را در آنجا می گذرانند. چه حرف های زشت و رکیکی که در قهوه خانه رد و بدل نمی شود. چه سر و صداهایی همراه با بازی تخته نرد و ... که وجود ندارد. همه را تحمل می کنم و در تنهایی و سکوت مطلق خودم، در کنجی تنها به خواندن کتاب می پردازم. پدر مرحومم که امید زیادی به من داشت، موقعی که ماجرا را فهمید، اشک در چشمانش جمع شد و مادر و سایر اعضای خانواده ام، دائماً در حال غصه خوردن برای من هستند. این دست سرنوشت و از بدشانسی من بود که مرا با چنین کسانی همنشین کرد که حتی در کل زندگی شان یک ساعت هم کتابی نخوانده اند. اما چه کنم؟ من که جزء نخبگان محسوب نمی شوم، اما وضعیت سایر نخبه ها از من بهتر نیست. مجبورم تا برای خلاصی از درد و رنج هایم و غلبه بر افسردگی ام، ساعاتی را ناخواسته با آن ها همنشین شوم و در تنهایی و سر و صدای فراوان، فقط کتاب بخوانم. حتی بعد از پنج سال قهوه خانه رفتن، از کتاب خواندن در آنجا هم خسته شده ام. تصمیم گرفتم مانند سایر افراد قهوه خانه، خود را به بی تفاوتی زده و با آن ها در بازی کردن و مسخره بازی های شان سهیم شوم تا فقط ثانیه ها را سپری کنم. این هم تقدیر ما بود! چه می شود کرد؟ باید سوخت و ساخت، بدون آن که امیدی به فردای بهتر داشته باشم.