«حالیا مصلحت وقت در آن میبینم / که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جامِ مِی گیرم و از اهل ریا دور شوم / یعنی که از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم / تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو / گر دهد دست که دامن ز جهان برچینم
بس که در خرقه ی آلوده زدم لاف صلاح / شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینهی تنگ من و بار غم او هیهات / مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر / این متاعم که همی بینی و کمتر زینم
بندهی آصف عهدم دلم از راه مبر / که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند / که مکدر شود آیینهی مهر آگینم.»(حافظ - غزل ش 461)